gilot

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شک» ثبت شده است


دکارت از خود می پرسد: از چه چیز می توانم پشتگرم باشم؟ بی گمان نمی توانم دلگرم باشم که در ورای پرده‌ی حس‌های من جهانی مادی هست. حتی می توانم به بودشِ بدن خودم هم شک کنم. دنبال کردن این برنامه تا حد ممکن دکارت را به جایی می رساند که گویا به همه چیز شک می کند. اما این روش، اثبات می کند که یک پدیده‌ی شناختیِ ویژه، یعنی شک کردن، وجود دارد. شک کردن درباره‌ی هستیِ شک، گواهیِ بودگاری آن است. شک کردن بخشی است از اندیشیدن، بنابراین هستشِ اندیشه روی هم رفته راستانده می شود.

اما دکارت به دنبال درستاندن چیزی بیش از این است. او می خواهد بِدُرستاند که خود او، به سان باشنده‌ای اندیشنده، وجود دارد. روش او برای اثبات خود به عنوان چیزی اندیشنده° مصادره به مطلوبی آشکار دارد. برهانِ نامورِ "{من} می اندیشم پس هستم" وجود «من» را پیشآورد می گیرد، و از این رو دربردارنده‌ی این پیش‌انگار است که دکارتِ اندیشنده وجود دارد، زیرا با بیانِ اول شخص آغاز می‌شود. تنها برآیندِ روا از این برهان این است که اندیشیدن وجود دارد. اما این امر پیش از این نیز به عنوان پیامدِ شکِ دکارتی راستیده بود. شک روش‌شناختی دکارتی تنها درباره‌ی وجود پدیده‌ی اندیشیدن می‌انجامد و نشان نمی دهد که اندیشیدن باید ویژگیِ جوهری° ذهنی باشد.