gilot


دکارت از خود می پرسد: از چه چیز می توانم پشتگرم باشم؟ بی گمان نمی توانم دلگرم باشم که در ورای پرده‌ی حس‌های من جهانی مادی هست. حتی می توانم به بودشِ بدن خودم هم شک کنم. دنبال کردن این برنامه تا حد ممکن دکارت را به جایی می رساند که گویا به همه چیز شک می کند. اما این روش، اثبات می کند که یک پدیده‌ی شناختیِ ویژه، یعنی شک کردن، وجود دارد. شک کردن درباره‌ی هستیِ شک، گواهیِ بودگاری آن است. شک کردن بخشی است از اندیشیدن، بنابراین هستشِ اندیشه روی هم رفته راستانده می شود.

اما دکارت به دنبال درستاندن چیزی بیش از این است. او می خواهد بِدُرستاند که خود او، به سان باشنده‌ای اندیشنده، وجود دارد. روش او برای اثبات خود به عنوان چیزی اندیشنده° مصادره به مطلوبی آشکار دارد. برهانِ نامورِ "{من} می اندیشم پس هستم" وجود «من» را پیشآورد می گیرد، و از این رو دربردارنده‌ی این پیش‌انگار است که دکارتِ اندیشنده وجود دارد، زیرا با بیانِ اول شخص آغاز می‌شود. تنها برآیندِ روا از این برهان این است که اندیشیدن وجود دارد. اما این امر پیش از این نیز به عنوان پیامدِ شکِ دکارتی راستیده بود. شک روش‌شناختی دکارتی تنها درباره‌ی وجود پدیده‌ی اندیشیدن می‌انجامد و نشان نمی دهد که اندیشیدن باید ویژگیِ جوهری° ذهنی باشد.


از دید هیوم دو رده‌ی 'اندیشه‌ها و تصورات' و 'انطباعات' وجود دارد. برای نمونه انطباعاتی که از شنیدن، دیدن، حس کردن برمی‌آید.
هیوم به واکافتِ هم‌بستگی‌ی علی می‌پردازد و آن را به جفت‌شدن پیاپیِ دو رویدادِ کنار هم فرومی‌کاهد.
با تجربه کردن دنباله‌ی منظم انطباعات دیداریِ آرشه کشیدن که با نقش‌پذیریِ شنیداریِ نوا همراه می‌شود، تصور آرشه کشیدن با فرایافتِ نوا هم‌پیوند می‌گردد و کسی که می‌بیند کسِ دیگری روی تارهای ویولن° آرشه می‌کشد انتظار دارد نوای ویولن را بشنود.
پس، سرانجام، تنها دو قانون هم‌پیوندی میان تصورات وجود دارد، و یک فرایند ماهوی که عبارت است از تقویت خوهای ذهنی به دلیل بازانجامیدنِ جفت انطباعاتی که به یکدیگر همانند‌اند. تصورات° آثار به جا مانده از انطباعات است.

*بنا به باور چرچلند، زبان گونه‌ای روان‌شناسیِ عامیانه را در خود جای داده است که هستی‌شناسیِ ذهن‌گرایانه‌ای را پیش‌می‌انگارد؛ حالات ذهنی مانند درد کشیدن، هویات ذهنی مانند باورها و خواست‌ها و رویدادهای ذهنی مانند به یاد آوردن.
*به باور او واژه‌های زبان از این نظریه آکنده است، درست همانگونه که هنگامی ستاره‌شناس‌ها عبارات عامیانه‌ای مانند 'برآمدن خورشید' را به کار می‌بردند واژگان آنان از نگره‌ی نادرست زمین‌مرکزی آکنده بود.
*زبان روزمره‌ی ما از انگاره‌هایی درباره‌ی وجود باشنده‌هایی چون شناخت،احساسات، ادراک و کنش پر است.
*هر واژه‌ی توصیفی از نظریه‌ای آکنده است، نظریه‌ای که به‌کار‌برنده‌ی واژه° پیش‌می‌انگارد‌.

اگر شخص تنها مجموعه‌ی اندیشه‌ها و احساس‌های خویش است، چگونه می‌تواند بداند که به چه می‌اندیشد یا چه احساسِ شخصی‌ای را از سر می‌گذراند؟

آیا اندیشه ها، احساسات، ادراکات و کنش‌ها ویژگی های چیزی هستند؟ یا اینکه، فراروی آن، این پدیده ها در قلمرو خود هویاتی قائم به ذات و منفرد به شمار می آیند؟ اگر این ها ویژگی باشند آیا ویژگی جوهری ذهنی به شمار می آیند یا ویژگی جوهری مادی؟ اگر ویژگی های جوهری مادی هستند، آیا صرفا ویژگی هایی مادی‌اند که از دیدگاهی ویژه مورد توجه قرار گرفته اند، یا اینکه ویژگی های غیر مادی خاصی را بازنمایی می کنند که برخی موجودات مادی، که از ساختاری ویژه برخوردارند، می توانند آن ها را به نمایش بگذارند؟
دکارت و لاک ذهن گرا بودند. دکارت گمان می کرد اندیشه ها، ویژگی های جوهری ذهنی اند، در حالی که لاک به آن ها جایگاهی هویت‌وار از سنخ اعیان و هویات در ذهن می داد. از دید دکارت، ذهن جوهر بود و اندیشیدن ویژگی ممیزه ی آن. از دید لاک، ذهن ظرف انواع گوناگونی از تصورات بود، تصوراتی که که به شکل های گوناگونی با هم همبستگی دارند.
هابز هوادار ماده‌گراییِ هستی‌شناختی بود. طرفدار ماده‌گراییِ هستی‌شناختی باور دارد که تنها جوهر‌های مادی‌اند که وجود دارند. فرایند ها و حالت‌های ذهنی، هر گونه که به نظر برسند، به راستی چیزی نیستند جز ویژگی های مکانیکی(یا به زبان امروزی الکتریکی ) ماده.
لامتری طرفدار ماده‌گرایی روان‌شناختی بود. به نظر می رسد او تصور می کرد که اندیشه‌ها ویژگی‌های مادی یک دستگاه عصبی مادی نیستند، اما به شکلی علی از وضعیت بدنِ مادی ناشی شده اند و به شکلی استثناناپذیر با آن همبستگی دارند؛ ذهن را می توان با مطالعه ی پدیده های جسمانی مرتبط با آن پژوهید.
بر اساس دیدگاه ماده‌گرایی مفهومی، مفاهیم ذهنی که بر پیش‌فرض گمراه‌کننده‌ی وجودِ هویاتِ ذهنی استوار است باید با مفاهیم عصب‌فیزیولوژیک که تنها وجود باشنده‌ها، حالات و فرایند های مادی را پیش‌فرض می گیرد جایگزین شود.
زیست شناسی نیز برای روان‌شناسیِ علمی، مدلی پدید آورده است. گام نهادن در چنین راهی روش ارسطو بود، امری که در قرن بیستم نیز در تلاش‌های متعدد انجام یافته برای تعمیمِ روان‌شناسیِ پستاندارانِ نخستین به انسان ها پژواک یافته است.
به نظر می رسد که هم دکارت و هم لاک وجود باشنده‌یِ غیر مادی‌ای را که ادراک می‌کند و در باب تصورات تامل می‌کند و می‌تواند در حوزه های ذهنی و مادی کنش بورزد پذیرفته بودند. هیوم وجود چنین موجودی را آشکارا رد کرد. هیوم پافشاری می‌کرد که هنگامی که فرد به حالت ذهنی خود توجه می کند، جیزی جز الگوی فرایند ها و حالات ذهنی را نمی تواند درک کند. هیچ موجود، هویت و شخصی در این فرایند دیده نمی شود.
مدل محاسباتیِ ذهن، مغز را در حکم یک کامپیوتر مدل می کند و پیشرفت آن مرهون تلاش‌های تورینگ است.
روان‌شناسی گفتمانی با اشاره به این موضوع پدید آمد که اندیشیدن، به یاد آوردن، تصمیم گرفتن و غیره نه تنها معمولا قالب محاوره‌ای به خود می گیرند، بلکه وقتی در رسانه های نمادینی جز زبان به کار می‌روند نیز فرایند های شناختی باز محاوره‌مانند است.
شکاف متافیزیکی ژرفی وجود دارد که روان‌شناسان امروزی را در دو اردوی مخالف قرار می‌دهد. این شکاف حتی در دوران باستان نیز به چشم می‌خورده است. آیا انسان ها عواملی فعال‌اند یا ابزار های منفعل بروز نیروهای بیرونی و درونی؟ ارسطو از دیدگاه نخست طرفداری می‌کرد، در حالی که روان‌شناسی حماسه‌های هومری، انسان (؟) را باشنده‌ای تصور می کند که بنده‌ی (؟) اراده‌ی هوس‌بازانه‌ی خدایگانِ المپ‌اند. در مورد رویکرد‌های باستانی تا امروزین به این موضوع باید توجه داشت که چنین دیدگاههایی بازنمایاننده‌ی نگرش‌های اخلاقی و سیاسی ویژه‌ای به سرشت انسان و مسائل زیستی اوست.
برگرفته از کتاب مقدمه ای بر علوم شناختی (با تغییر )
رم هره
حسین شیخ رضایی
مجید داوودی بنی
فرهنگ نشر نو

زندگی چیست؟

کوچک‌ترین باشنده از یک یاخته ساخته شده.

زندگی هر چه باشد باید درون این یاخته باشد.

یاخته از مولکول‌ها ساخته شده.

یاخته‌ی زنده، یاخته‌ای است که در آن این مولکول‌ها با هم واکنش می‌دهند.

آیا واکنش‌ بین این مولکول‌ها همان زندگی‌ست؟

فلسفه،

پژوهیدنِ پیش‌داوری‌ها و پیش‌انگاره‌هاست.

انسان تنها پرسش هایی را می شنود که بتواند پاسخی برای آن بیابد.